• وبلاگ : بيم عرف ت :: طرحي نو در وبلاگستان مذهبي
  • يادداشت : امتحان كتبي..
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    عصر 22 بهمن 57 بود. من كلاس سوم ابتدايي بودم. در شهر قم نزديك ميدان مطهري(ميدان نو آن زمان) و سر كوچه اداره پست (كوچه ژاندارمري آن زمان) با پدرم ايستاده بودم. يك بلندگو نصب بود (از طرف ژاندارمري) و صداي راديو پخش مي شد. يك مرتبه گفت: اين صداي انقلاب (اسلامي) مردم ايران است.
    يك نفر مكانيك زير يك خودرو بود. از هولش آن چنان بلند شد كه سرش خورد به زير شاسي خودرو و خونين و مالين بيرون آمد و از خوشحالي بالا و پايين مي پريد. پدرم هم چند بار بالا و پايين پريد و بعد فرياد زد الله اكبر. همه الله اكبر و خميني رهبر مي گفتيم. مردم همديگر را بغل مي كردند و مي بوسيدند ... يادش به خير! جاي شهدا خالي!