امروز : پنج شنبه 103 آذر 1
درباره بی معرفت
درباره علت نامگذاری وبلاگ "بی معرفت"

• خاطرات [52]
• والپیپرهای مذهبی [38]
• علی علیه السلام [29]
• اشعار شنیدنی [29]
• حسین بن علی (ع) [25]
• theme های مذهبی برای موبایل [21]
• خبرهای وبلاگ بی معرفت [19]
• مداحی و مرثیه برای موبایل [18]
• روزگار انتظار [17]
• مردان خمینی [14]
• مناجات [13]
• احوال مردان خدا [12]
• پوسترهای عاشورایی [11]
• امام خامنه ای [11]
• نرم افزار های مذهبی [11]
• معرفت نماز خواندن [11]
• ولایت فقیه [10]
• فاطمة الزهرا [8]
• عکس و حرف! [7]
• کوته نوشت [6]
• یک حدیث [6]
• رمضان [6]
• شیعه در اینترنت [5]
• احادیث قدسی [5]
• دفاع مقدس [5]
• محرم الحرام [5]
• شرحی از کتاب یار [4]
• حکم خدا [4]
• عاشورا [4]
• روزانه [3]
• زنگ های مذهبی موبایل [3]
• دکلمه [3]
• فکه [3]
• نرم افزارهای مذهبی [3]
• وبلاگ نویسی [3]
• دکلمه [2]
• سید مرتضی آوینی [2]
• عکس و حرف [2]
• عکس و حرف! [1]
• غدیر [1]
• عباس بن علی [1]
• عکس و حرف [1]
• سعید قاسمی [1]
• خاطرات روزانه [1]
• راهیان نور [1]
• حسین بن علی [1]
• sms های مذهبی [1]
• ابزارهای دیجیتال اسلامی [1]
• امام خمینی [1]
• امام خمینی (ره) [1]
• امام علی بن موسی الرضا [1]
• انقلاب اسلامی [1]
• بیت الاحزان [1]
• کعبه [1]
• کلیپ های موبایلی [1]
• کتاب همراه [1]
• شهادت [1]
• محمد رسول الله [1]

بیا! و گرنه در این انتظار خواهم مرد
اگر که بی تو بیاید بهار, خواهم مرد

به روی گونه ی من, اشک سالها جاری است
و زیر پای خمین آبشار خواهم مرد

خبر رسید که تو با بهار می آیی
در انتظار تو من تا بهار خواهم مرد

نیامدی و خدا آگه است : من هر روز
به اشتیاق رُخَت, چند بار خواهم مرد

پدر که تیغ به کف رفت مژده داد که من
به روی اسب سپیدی, سوار, خواهم مرد

تمام زندگی من در این امید گذشت
که در رکاب تو با افتخار خواهم مرد

محسن محسن زاده 

با اینکه از فرماندهان مهم سپاه بود کمتر کسی مهدی را در لباس سپاه دیده بود.
خودش دوست داشت بسیجی باشد و همیشه در لباس بسیجی بود.

آنروز باید در جلسه مهمی شرکت می‌کرد برای همین لباس سپاه پوشیده بود. یکی از پاسداران تازه وارد، از آنها که تازه مراحل گزینش و آموزش را پشت سر گذاشته بود، او را در این لباس دیده بود و با کمال بی‌ادبی به او گفته بود که مجاز نیست وقتی در سپاه پرونده ندارد لباس سپاه بپوشد!

همه از خجالت سرشان را به زیر انداخته بودند و کسی جرأت نکرده بود در حضور مهدی حرفی به آن شخص بزند.
اما مهدی در کمال آرامش از آن پاسدار خواسته بود که پیراهنی برای او بیاورد تا لباس سپاه را عوض کند. آن پاسدار هم در کمال وقاحت رفته بود و پیراهنی برای مهدی آورده بود و مهدی خیلی عادی و بدون اینکه تغییری در حالش ایجاد شود لباس سپاه را در آورده بود و آن پیراهن را به تن کرده بود و با همان پیراهن هم رفت توی جلسه. (نقل از جناب محمد مولوی)

پی‌نوشت یک: روایت فوق یکی از دهها روایات ناگفته و نا شنیده‌‌ای است که از زبان رزمنده با اخلاق و باصفای لشگر عاشورا جناب محمد مولوی در سفر جنوب امسال در مورد شهید باکری شنیدم.

به نقل از وبلاگ اسکالیل