یکبار که آمده بود «شهر رضا» گفتم : بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همین جا زندگی ات را سر و سامان بده! گفت: حرف این چیزها را نزن مادر! دنیا هیچ ارزشی ندارد! گفتم: آخر این کار درستی است که دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی؟ گفت: مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است! پرسیدم: یعنی چه عقب ماشینم است؟ گفت: جدی می گویم؛ اگر باور نمی کنی بیا ببین! همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تا بشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک ، دو قوطی شیر خشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت : این هم خانه، می بینی که خیلی هم راحت است. گفتم: آخه اینطوری که نمی شود. گفت: دنیا را گذاشته ام برای دنیادار ها، خانه هم باشد برای خانه دارها!
* می گم: بین این پست و پست قبلی (سلمان محمدی) یه شباهت هایی نمی بینی...؟!
|