عقل را وانه که میان میم و فاء بماند؛ عشق را دریاب تا تو را از راز میان مکه و فکه خبر دهد.
آری اینجا فکه است؛ جایی که تا چشم کار می کند بیابان است و آسمان. بال اگر بگشایی.. همه چیز برای پرواز مهیاست!
اگر بخواهی به رسم حاجیان حجاز دست بیعت با حجر الاسود دهی و تجدید عهد کنی؛ بدان که در فکه، چیزی که فراوان است سنگ سیاه! سنگ های سیاه این وادی اما، در میان تربت شهدایش گم اند!!
سکوت فکه تو را داد می زند.. آری، سکوتش عشرت کده ای است که تنها اهل حریمش دانند چه سان است.. که فکه را همین یک پرده بس! بگذار اهل دنیا هر ساز و آوازی سر دهند.. اینجا از شور و شهرآشوب خبری نیست.. اینجا دستگاه عشق است. اگر خواستی از سکوتش پرده دری... باید داد «لبیک» سر دهی!
فکه، مجنون زیاد دارد! آنان که آواره ی این رمل هایند و تنها آمده اند تا قدم از قدم بردارند و از ته دل آه کشند...! میان آه دل آنها رازی است که «راز خون» اش نامند. دانی که راز خون چیست برادر؟!
کمی آن طرف تر، بزم شمع و پروانه بپاست.. این رمل و این مقتل چهارگوش و این تو.. این سو طواف و آن سو طوفان دل تو! این ها همه حقیقتی است که از سوختن پروانه ها خبر میدهد! آری، نیک دریافتی.. فکه وادی آتش و سوختن است! دلت اگر آتش گرفت؛ می ناب بر آن ریز! رحل دل باز کن.. قاری را بگو که با سوز بخواند:
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه.. فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر...
خدا تو را جزای خیر دهد...
این سفر ادامه دارد..
|