نگاهش چون به او افتاد به نجوا او همی گفتا میان آتش و در باز میآیی سوی من بابا
به آن آتش، به آن در، به آن سینه، به آن غوغا میان سلسله زلف پریشانت، بیایی سوی من بابا
تو ای ریحانه، ای امّ پدر، پروانه وار آخر میان لشگر دیوان، بسوزی و بیایی سوی من بابا
بسوزی و نسازی و براندازی بساط ظلم دژخیمان بسوزی خانمان ظالم و غاصب، خودت اما، به شب آرام آیی سوی من بابا
میان چشم آن دختر، خمیده... دلشکسته... نمانی چند روزی بیش، تو اول از همه جانم بیایی سوی من بابا
همان آتش که سوزد چادرت در آن، شود هل من مزید روز حشر آخر پشیمان می شود هرکس که دشمن داشتت آخر
بپرسم روز محشر هم از آن، هم از لگدهایش بپرسم گویمش این بود و اجر جان شیرینم؟!
همه فعل قبیحت از سر بغض و هم از کین بود وگرنه نیک دانستی که آل مصطفی را ارث حکما .. بیش از این خاکستر در بود!
میان سینه و سر می رود جان نبی امشب وداعش جانگداز اما... گران بار امانت ماند پیش بوتراب امشب
دریغا می رود دریای خوبی ها، همان سرو و گل و میخانه ام امشب
بگو ویس قرن آید، حکایت بیشتر سازد که دیگر جانم از کف رفت، مگر جان دگر آید
----------------------------------- بیم عرف ت / شب 28 صفر، سال 1435
|